نامه چارلی چاپلین به دخترش جرالدین(geraldin)

جرالدین: دخترم!

از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود،اما تو کجایی؟

در پاریس روی صحنه تئاتر شانزه لیزه.....

جرالدین! در نقش ستاره باش، بدرخش! اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت آوردند، تو را فرصت هشیاری داد بنشین و نامه ام را بخوان....

من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تورا به آسمانها ببرد. به آسمانها برو، ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن، زندگی آنانی را که با شکم گرسنه درحالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود، یکی از ایشان هستم.



جرالدین، دخترم!

تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم، امام غصه ای خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. قصه آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد. این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام.من درد نابسامانی را کشیده ام.

دخترم!

دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب، آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آ‹ ستایشگران ثروتمند را فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تورا به خانه می رساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار.....



دخترم جرالدین!

گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه، کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یکبار بگو: من هم یکی از اینها هستم. تو واقعا یکی از آنها هستی، نه بیشتر..... .

هنر قبل از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای اورا می شکند....وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را بالاتر از تماشاگران خود بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجارا خوب می شناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرن ها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنر نمایی می کردند. اما در آنجا از نور خیره کننده نورافکن های شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولی تنهانور ماه است. نگاه کن آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟ اعتراف کن.

دخترم همیشه کسی هست که بهتر از تو هنر نمایی کند و این را بدان که در خانواده چارلی چاپلین هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزا بگوید.
دخترم جرالدین!

چکی سفید برای تو فرستادم که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی ولی هروقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو : سومین فرانک از آن من نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند شیطان آگاهم....... .

من زمانی درازبرروی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

دخترم جرالدین!

پدرت با تو حرف می زند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تورا بفریبد. آنشب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای خواهد بود و سقوط تو حتمی است....... روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بندوبار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود، بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند. از این رو به زر و زیور دل مبند. بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یک دل باش و به راستی اورا دوست بدار.دخترم!

هیچ کس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند.

برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.



دخترم، جرالدین!

برای تو حرفهای بسیار دارم، ولی به موقع دیگر می گذارم و با این پیام نامه ام را به پایان می رسانم!

انسان باش، پاکدل و یکدل باش، زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزاران بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

چارلی چاپلین ، پدر تو